تمام روزهای بعد خانه ی سرد و بی روح سمانه را هیجانی گرم و شیرین پر کرده بود. سمانه تختی به شکل ماشین برای یاشار خرید و توی اتاق خودش گذاشت. کلی خوراکی خوشمزه تهیه کرد و نقاش آورد و خانه را با رنگهایی شاد رنگ زد.
مهشید باور نمی کرد این همان سمانه ی دلمرده ی چند روز قبل باشد!
بالاخره روز موعود رسید و مهشید و سمانه با گل و شکلات و اسباب بازی به استقبال یاشار به فرودگاه رفتند.
زود رسیده بودند. سمانه روی صندلی نشسته بود و کلافه پا می کوبید. مهشید از جا برخاست. قدم زنان تا کنار تابلوی اعلانات ساعات صعود و فرود پروازها رفت. هنوز یک ساعت مانده بود. آن هم اگر هواپیما به موقع می رسید.
کنار سمانه برگشت. لب برچید و گفت: هی گفتی بدو بدو. هنوز یک ساعت مونده.
_: من که اصرار نکردم باهام بیای. خودت خواستی. میموندی خونه میومدیم.
+: قیافتو دیدی تو آینه؟ کم مونده سکته کنی دور از جونت. نگرانت بودم که پا شدم اومدم. والا عاشق چشم و ابروی پسرت نیستم. خیالت راحت. شیش دونگ مال خودت!
سمانه پوزخندی عصبی به شوخیش زد و رو گرداند. مهشید درحالی که دستهایش را توی جیبهای پالتویش فرو برده بود، گفت: من میرم همین طرفا بچرخم.
سمانه سری تکان داد و برای بار هزارم به ساعتش نگاه کرد. مهشید نیم چرخی زد و پرسید: چیزی می خوری برات بگیرم؟
_: نه بابا هیچی از گلوم پایین نمیره. برو هرجا می خوای بری.
مهشید شانه ای بالا انداخت و راه افتاد. مردم را تماشا می کرد. تا این که چشمش به یک دختربچه ی سیاه پوست افتاد که با خانواده اش وارد سالن شدند. جلو رفت و محض سرگرمی کمی با دخترک که انگلیسی بلد بود گپ زد. از ونزوئلا آمده بودند.
بعد از چند دقیقه پدر و مادرش می خواستند بروند که مهشید به ناچار خداحافظی کرد و دوباره مشغول گشتن شد. یک بار دیگر به سمانه سر زد. بعد هم رفت یک مجله خرید و توی کافی شاپ نشست. یک لیوان بزرگ آبمیوه گرفت و در حالی که از نی گوشه ی لبش می نوشید مجله می خواند.
وقتی ساعت را نگاه کرد تازه متوجه شد که از آن یک ساعت کذایی، بیست دقیقه هم گذشته است! از جا برخاست. مجله و کیفش را جا گذاشت و دوان دوان به طرف خروجی کافی شاپ رفت. بعد با همان سرعت برگشت و کیفش را برداشت و دوباره به طرف جایی که از سمانه جدا شده بود برگشت. ولی سمانه نبود. دستپاچه شروع به دویدن به هر طرف کرد تا این که سمانه را دید که سر پا نشسته است. پسرش در آغوش گرفته بود و زار زار می گریست. پسرک هم گریه می کرد.
مهشید جلو رفت و شانه های سمانه را گرفت. با ملایمت گفت: سمانه بسه دیگه. بچه رو ناراحت می کنی. اینقدر گریه نکن. ببین چه اشکی داره می ریزه. سمانه... خواهش می کنم.
سمانه از جا برخاست. یاشار را هم از زمین بلند کرد و در آغوش گرفت. مهشید با لبخند گفت: سلام آقایاشار. خیلی خوش اومدین.
یاشار در حالی که چشمهای اشک آلودش را می مالید، با بغض گفت: سلام.
مهشید شانه ی سمانه را گرفت و گفت: بیا بریم بشینیم. ماشاءالله یاشار همقد خودته. الان کمرت می شکنه.
سمانه گفت: نه دیگه الان چمدونا رو میدن. باید بریم چمدونشو برداریم.
کمی بعد یاشار چمدانش را نشان داد و مهشید آن را برداشت. بعد هم باهم به خانه برگشتند.
آخر شب وقتی یاشار در تختخواب قشنگش آرام گرفت و خوابید، سمانه بالاخره از جا برخاست و از اتاق بیرون آمد. مهشید جلو رفت و در حالی که از نگاه کردن به او طفره می رفت، پرسید: سمانه... بی تعارف من اینجا مزاحم نیستم؟ اگه باید برم...
سمانه خسته از بی خوابی چند روزه اش، خواب آلوده پرسید: نه... واسه چی مزاحمی؟
+: اون روز که گفتی بمون خبری از اومدن یاشار نبود. الان شاید دلت نخواد من مزاحم دو نفره هاتون باشم.
سمانه در دستشویی را باز کرد و گفت: مزخرف نگو. تو دوست منی.
مهشید هیجان زده شد و با خوشی پرسید: واقعاً سمانه؟
سمانه عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت: واقعاً.
خواست داخل شود که دوباره مهشید گفت: میگم... تو گفتی اگه یاشار بیاد ازدواج می کنی... وقتی عروسی کنی و بری خونه آقای همسایه دیگه مجبورم برم. خدا کنه تا اون موقع جایی پیدا کنم.
_: هرچقدرم آقای همسایه عجله داشته باشه، من تا قبل از تموم شدن ترم تو شوهر نمی کنم. خیالت راحت شد؟ میشه برم مسواک بزنم؟ دارم از خواب میمیرم.
مهشید با خوشی خندید و گفت: برو به سلامت.
دانشگاه همچنان ادامه داشت. کلاسهای هلال احمر را هم در کنارش با دوستانش می رفتند. در کنار اینها و البته کارهای خانه ی سمانه، باز هم مهشید هفته ای دو سه بار به بیمارستان محل کار سمانه می رفت تا عملاً کار یاد بگیرد. سمانه در قسمت اورژانس بود و این خیلی به مهشید کمک می کرد تا با موقعیت های اورژانسی و کمکهای اولیه آشنا شود. حالا دیگر هم می توانست تزریقات را انجام بدهد هم دیگر از خون نمی ترسید. با پزشکان و پرستاران بخش اورژانس آشنا شده بود و کلی بهش خوش می گذشت. هرچند که بهرحال این کار تلخیهای زیادی هم داشت و مهشید اصلاً دلش نمی خواست به عنوان شغل دائم به آن نگاه کند و خوشحال بود که رشته اش رابطه ای با بیمارستان ندارد.
دو سه ماه گذشت. نزدیک عید نوروز بود. همه ی دانشجوها داشتند به خانه هایشان برمی گشتند. مهشید هم می خواست برود. اما...
آن روز سمانه بعد از دو شیفت کار خسته برگشت و گفت: دم عیده همه هم میذارن میرن. از اون طرف سفرهای نوروزی و یه عالمه تصادف جاده ای و اورژانس شلوغ... هنوز شروع نشده خسته ام. خدا کنه این عید به خیر بگذره. دلم می خواست با یاشار برم سفر اما اصلاً امکانش نیست.
مهشید که داشت لباسهایش را تا میزد، دست از کار کشید و با تردید پرسید: می خوای پیشت بمونم؟ بیام بیمارستان کمکت؟
سمانه دستی توی هوا تکان داد و گفت: نه بابا برو خونه. تو که وظیفه ای نداری. اونا که وظیفه داشتن خوشحال میدون رو خالی کردن و رفتن ددر. نمیگن چی بسر بقیه میاد با این همه کار.
مهشید دستی به چشمهایش کشید. این ترم علاوه بر درس و کلاسهای هلال احمر، کارآموزی توی بیمارستان و کارهای خانه ی سمانه هم اضافه شده بود و حسابی خسته بود. دلش می خواست برود خانه و دو هفته فقط بخورد و بخوابد. دلش بدجوری برای خانه و خانواده اش تنگ شده بود. اما...
بخش اورژانس را هم از نزدیک دیده بود. مشکلاتش را شناخته بود. سمانه را دیده بود. نمی توانست تنهایش بگذارد. در یک اقدام ناگهانی برخاست. لباسهایش را دوباره توی کمد آویخت و گفت: نمیرم.
_: دیوونه شدی؟ جواب مامان باباتو چی میدی؟ نمیشه که شب عید خونه نباشی!
+: جواب اونا با داداش مهدی. طبق معمول جاده صاف کن خرابکاریهای من. خدا از برادری کمش نکنه. الان بهش زنگ می زنم.
_: مزخرف نگو. عیده. باید بری. بابا عجب غلطی کردم درددل کردم. با تو هم که نمیشه دو کلمه حرف زد!!!
اما مهشید فقط شکلکی در آورد. گوشی موبایلش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. مشغول حرف زدن با برادرش شد و اعتنایی به اعتراضهای سمانه نکرد. بالاخره سمانه ناامید شد و رفت.
مهدی هم جا خورد. اول سعی کرد راضیش کند که برگردد. ولی مهشید با کلی دلیل و برهان راضیش کرد و قرار شد مهدی به پدر و مادرشان بگوید که مهشید نمی تواند بیاید.
سلام
این دوستمون تهرانه و می خواد بچه گربه واگذار کنه. اگه می خواین بهش سر بزنین تا من فرصت کنم بنویسم بیام
نظرات رو هم جواب ندادم. خیلی سرم شلوغ بوده. از امروز کمی خلوت شدم. میام انشاءالله