سلاممم
یه پست کوچولو داریم :)
آبی نوشت: ارکیده صورتی ناپیدایی. خوبی؟ یه خبری بده.
از قطار پیاده شد. چمدانش را هم پایین گذاشت و نرمشی به گردن خسته اش داد. در حالی که چمدان را به دنبال خود می کشید راه افتاد.
بابا به استقبالش آمده بود. اینطور که می گفت مهدی بعد از سال تحویل با زن و بچه اش به مسافرت رفته بود.
مهشید دلگرفته به توضیحات بابا گوش داد. مهدی سال تحویل را بود و بعد رفته بود! اگر مهشید زودتر برگشته بود می توانست برادرش را هم ببیند.
ذهنش به خانه ی سرد و گرفته ی مهراب پر کشید. به سال تحویل بی روحی که کنار هم گذرانده بودند. یعنی الان دکتر چکار می کرد؟ حالش خوب شده بود؟ پدر و مادرش کنارش مانده بودند؟ اصلاً کجا ساکن بودند که سال تحویل راه افتادند و صبح به آنجا رسیدند؟ چرا تنها زندگی می کرد؟ حتماً دانشجوست!
برای تنها جوابی که پیدا کرد سری تکان داد و سعی کرد ذهنش را از دکتر اخمو خالی کند. به طرف بابا برگشت. داشت همراه با ترانه ای که از رادیو پخش میشد زمزمه می کرد. نگاه مهشید را دید. نگاهش کرد و لبخند زد. مهشید هم لبخند زد و احساس کرد وجودش از عشق لبریز می شود. چقدر خوب بود که به خانه برگشته بود!
مامان با خوشحالی به استقبالش آمد. حیاط را آب پاشیده بود و همه جا بوی بهار می آمد. باهم وارد شدند. صبحانه ی مفصل مامان هنوز روی میز آشپزخانه بود. مهشید با اشتها مشغول شد و مامان مشغول تعریف کردن از اتفاقهای مختلفی که این چند وقت افتاده بود.
بابا هم توی هال نشست. تلویزیون را روشن کرد و مشغول گوش دادن به اخبار شد. چه سر و صدایی! چقدر زندگی! کاش مهدی و نسرین و میناکوچولو هم بودند. آن وقت عیشش تکمیل میشد. مهدی شوخی می کرد، نسرین می خندید و مینا شادمانه غان و غون می کرد. برخلاف خانه ی سرد و ساکت آن دکتر اخمو!
اککهی! این یارو چرا دست از سرش بر نمی داشت؟ نه طپش قلبی بود نه ماجرای عاشقانه ای. فقط مثل یک "پاپ آپ" مزاحم هر لحظه روی پس زمینه ی ذهنش سر می کشید!
از تصور پاپ آپ مزاحم خنده اش گرفت و در ذهنش برای بار هزارم آن ضربدر گوشه اش را زد و از صفحه حذفش کرد.
مامان با تعجب گفت: مثل این که بدت نیومده ها!
و لبخندی شیطنت آمیز گوشه ی لبش جان گرفت. مهشید با تعجب به لبخند مامان چشم دوخت و پرسید: از چی بدم نیومده؟
و بلافاصله فکر کرد: یعنی مامان فهمید من دارم به چی فکر می کنم؟ غلط نکنم حتی اگر هم فهمیده باشه هم معنی پاپ آپ مزاحم را متوجه نشده!
و این بار بیشتر خنده اش گرفت. نیشخند مامان جمع شد و این بار با دلخوری گفت: مثل این که حواست نیست من دارم چی میگم.
مهشید خنده اش را جمع کرد و سرش را تکان داد. به تندی گفت: معذرت می خوام. حواسم نبود. یه همکلاسی داریم بهش میگیم پاپ آپ! یاد اون افتادم خنده ام گرفت.
پاپ آپ لقبی بود که کامیار به اظهار نظرهای بی موقع بچه درسخوان کلاس که هر لحظه جلوی استاد دستش را بالا می گرفت، داده بود. مهشید خوشحال شد که یادش آمد که ریشه ی این اسم کجا بوده و مجبور نشد از دکتر اسم ببرد!
مامان اما توجهی نکرد و پرسید: حالا چه ربطی به حرف من داره؟
مهشید لیوان شیرش را سر کشید و گفت: هیچ ربطی. من همین جوری یادم اومد. ببخشین حواسم پرت شد. حالا موضوع چی بود؟
مامان با بی حوصلگی چهره درهم کشید و گفت: گفتم سیمین خانم شب عیدی زنگ زد.
مهشید با قیمانده ی نان را توی کیسه گذاشت و جدی پرسید: خب؟
_: گفت پسرش ترم آخرشه و داره فارغ التحصیل میشه.
مهشید برخاست. نان و پنیر را برداشت و گفت: به سلامتی.
در یخچال را باز کرد. پشتش به مامان بود. مامان گفت: گفت عید نوروزی اومده تعطیلات. می خواست ببینه اگه اشکالی نداره برای امر خیر خدمت برسن. گفتم تو این تعطیلات نمیای. گفت اگه برگشتی بهشون خبر بدیم.
تا میشد جلوی یخچال معطل کرده بود. در را بست. لیوانهای خالی را توی سینک گذاشت. چهره ی جدی مهراب پیش چشمش جان گرفت! لعنتی! چرا نمی رفت؟
با ناراحتی گفت: من که یه بار دیگه هم گفتم. فعلاً قصد ازدواج ندارم.
در ذهنش دوباره ضربدر قرمز را زد. نخیر انگار تبدیل به ویروس شده بود و خیال رفتن نداشت! باید به دنبال یک آنتی ویروس درست حسابی می گشت! مثلاً همین خواستگار تازه چطوره؟
احساس کرد حالش بهم می خورد. در حالی که به سختی آب دهانش را قورت میداد که بالا نیاورد به طرف مامان برگشت و گفت: نمی خوام.
مامان چهره درهم کشید و گفت: حالا بذار بیان. حرفاتونو بزنین. والا من خجالت می کشم بس که چپ و راست زنگ زده. خودت بهشون بگو نمی خوای تموم بشه.
لب به دندان گزید. دستش را با حوله خشک کرد.
مامان به در آشپزخانه اشاره کرد و گفت: گوشیت داره زنگ می زنه.
به اتاقش رفت. گوشی را روی میز آینه رها کرده بود. اسم دکتر مهراب افخمی روی میز و توی آینه روشن بود و گوشی با ویبره و زنگ دور خودش می چرخید.
چند لحظه به آن خیره شد و بعد تماس را رد کرد. گوشی را توی دستش فشرد و روی تخت نشست. پیامی رسید: سلام خوبی؟ به موقع رسیدی؟
مهشید غم گرفته به گوشی خیره شد و از خودش پرسید: چرا می پرسی؟
بعد با حرص فکر کرد: نخیر آنتی ویروس به کار این یارو نمیاد. باید از بیخ و بن فرمت بشه!
مشکل اینجا بود که مطمئن نبود که می خواهد حذفش کند یا نه؟
با تردید روی کلیدها دست کشید. دو سه کلمه نوشت و پاک کرد. دوباره شروع کرد: سلام. خوبم. ممنون. رسیدم. شما خوبین؟
_: متشکرم. بهترم.
گوشی را توی جیبش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. مامان داشت نهار درست می کرد. مهشید هم مشغول کمک کردن شد.